این روزها یه مدل عجیبی‌ام. یه لحظه، درست وقتی حالم خیلی خوبه، یه دفعه یاس و ناامیدی همه وجودم و میگیره طوری که حتی توان حرکت هم ندارم... البته این حس زمانی که یه چیزایی برام یادآوری میشه سراغم میاد و بی دلیل نیست ولی قبلا هم این موارد برام یادآوری میشد ولی اینطوری نمی‌شدم و کنترلم روی ذهن و فکرم خیلی زیاد بود و متاسفانه برای فرار از این حالت دوباره به خیال‌بافی پناه می‌برم... دکتر وقتی یکی از قرصهام و قطع کرد گفت ممکنه اولش اذیت بشی نمی‌دونم به خاطر اونه یا دلیل دیگه‌ای داره. چقدر یهو به هم ریختم این هفته همه‌ی تلاشم و کردم که برگردم به روتینم ولی حتی یک روز هم نتونستم مثل قبلا ساعت شش حتی بیدار بشم(قبلا پنج و نیم بیدار میشدم) سعی کردم رعایت غذایی داشته باشم ولی ندارم ورزش هم نمیکنم و همه‌ی امیدم به هفته‌ی جدیده که براش برنامه ریزی کردم و امیدوارم بتونم طبق برنامه پیش برم...

+ این وسط محکم‌ترین دلیلی که جرقه‌ی ادامه دادن توی قلب و ذهنم میزنه و دلم و روشن میکنه، تی‌شرت‌ها، کیف‌ها و لباسهای نوزادیه که برای نقاشی رسیده. اونقدر خوشگلن که دلم میخواد بشینم گریه کنم... و پسرکی که تمام دنیای منه. وقتی لباسها رو دیده میخواستم نقاشی کنم گفت مامان من بهت افتخار می.کنم که انقدر هنرمندی و انکار تمام دنیا رو دو دستی تقدیمم کردن... یه وقتایی فکر می‌کنم مادر بودن چقدر حس عجیب و غریبیه... تنها چیزی که بابتش هیچوقت پشیمون نخواهم بود تصمیمم برای مادر شدن هست... دیروز پسرک اومد دستش و انداخت دور گردنم و گفت: «مامان یه چیزی و می‌دونستی؟» گفتم: «چی؟» گفت: «اینکه من تورو واقعا خیلی دوستت دارم؟» یعنی به زور جلوی خودم و گرفتم نزنم زیر گریه. من از اون مامان بی‌جنبه‌هام که نمیشه بهشون ابراز محبت کرد😁